آنها همیشه با خنده به من خنگ می گفتند، من هم طبیعتا فکر می کردم خنگ حرف خوبیست، نمی دانستم مردم به خاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند.
نمیتوانستم از پیش بابا بروم. نمیتوانستم از او دل بکنم. چهارزانو نشسته، روی سینهاش خم شده بودم. سینهاش، گلویش، صورتش و پیشانیاش را میبوسیدم.
آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد.
فکر می کنی صاحب این خانه آخرین بار کی این جا بوده است؟ بهشان خوش گذشته؟ به مردها که حتما خوش گذشته. زن ها هم حتما خریده اند و شسته اند و پخته اند و فکر کرده اند بهشان خوش گذشته.
نزديك شير آب دوقلوها چاله كنده بودند. يكي از بازي هايشان اين بود كه چاله را پر از آب بكنند، توي چاله سنگ و علف و خاك بريزند، با تكه چوبي هم بزنند و بگويند: آش درست ميكنيم.
رستاخیز به نوزادی میماند که آبچکان از حمام بیرون میآید و همیشه دستهایی هست تا او را بغل کند و بگوید بی نهایت دوستاش دارد.
شهرت تنهایی را می دزدد.همه جا نگاهت می کنند.همه جا با تو هستند.زیر ذره بین هستی.فقط در خانه می شود تنها بود.
می دانی که وقتی کلمه ی عشق از دهان تو بیرون می آید، حرمتی دوباره پیدا می کند؟
وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن!
«هنرمندانه تحمل کن. به روش خودت. نه روش اجدادت. قبول داری؟»
گفتم: فقط دو تا مشکل وجود دارد. اول اینکه تفاوت هایمان را نمی شناسیم. دوم اینکه زبان همدیگر را خوب بلد نیستیم.
به سویم آمدی چنان مرا در هم پیچیدی
که فرصت دست و پا زدن را نیز از من گرفتی
این کتاب گوشهاى از تعالیم اخلاقى را در سه بخش آورده است: نفس امّاره و شهوات، کبر و بیمارىهاى مشابه، رذایل زبان.
در قبال موفقیتهایم، همواره طوری میگفت: «حالا!» که انگار نباید زیاد دلخوش میبودم و دیر یا زود، شکست در راه بود.
صورتش را به شیشه سرد فروشگاه چسبانده بود و داخل ویترین را تماشا میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد. گویی با نگاهش نداشتهها از خدا طلب میکرد.